
فصل 1 ☆میرِنا☆ آلارم گوشیام را خاموش کردم و به سقف خیره شدم. چرا ساعت 6 صبح آلارم گذاشته بودم؟ چند ثانیه اول چیزی یادم نمیآمد اما بعد، کاملا واضح و شفاف فهمیدم برای چه صبح به این زودی بیدار شدم. مانند فنر از جایم پریدم. لباسی سبزرنگ-که همرنگ موهایم بود-انتخاب کردم و پوشیدم. سر آستین ها و کمربندش به رنگ طلایی بودند. این لباس را برای این رو بهخصوص کنار گذاشته بودم. پس از اینکه از خوبی ظاهرم مطمئن شدم، با تمام سرعتم به سمت اتاق کامیلو دویدم. بدون اینکه در بزنم وارد اتاقش شدم. حقیقتا برایم مهم نبود اگر داد و بیداد راه میانداخت.
کامیلو را روی تخت خوابش یافتم. شانه هایش را گرفتم و به تندی تکان دادم. "هوی کامی پاشو. ما چهار ساعت بخاطر جنابعالی منتظر نمیمونیما" کامیلو پشتش را به من کرد و پتویش را روی سرش کشید. "برو بابا. میخوام بخوابم" "عههه کامیییی" "چند دفعه گفتم منو کامی صدا نکن؟" اخم کردم. "یا بلند میشی یا تمام روز کامی صدات میکنم." کامیلو آهی کشید و از جایش برخاست. چشم غره ای به من رفت و بعد مرا از اتاقش بیرون کرد تا لباس هایش را عوض کند. هیچوقت به اندازه الان هیجان نداشتم. امروز روز خاصی بود. امروز روز تولد اولین خواهر و برادر دوقلوی من بود!
از پله ها پایین رفتم و کشف کردم لیموزین جلوی خانه منتظرمان است. در پشتی را باز کردم و سوار شدم. همه به جز کامیلو آنجا بودن. ربکا چشم غره ای به من رفت و گفت :"بدون داداشت اومدی؟" آهی کشیدم. "داداشم؟ الان مثلا داداش من شوهر شماست که اینجوری میگی؟" دست به سینه شدم و محکم به صندلی تکیه دادم. "دقیقا چه خصومتی با من و کامیلو داری؟" ربکا رویش را برگرداند و گفت :"ازش خوشم نمیاد. انتظار داری براش بمیرم؟" "لازم نکرده" ناگهان در ماشین باز شد و کامیلو نمایان شد. کنار خودم برایش جا باز کردم تا بنشیند. بعد از اینکه جای گرفت، گفت:"شما خانوما درباره چی حرف میزدید؟ منم راه بدید"
ربکا چشم غره دیگری بهم رفت و خودش را مشغول صحبت با اسکارلت نشان داد. آهی کشیدم." چیز خاصی نیست. ربکا باز داشت غر میزد؟" "سر همون موضوع همیشگی؟" چیزی نگفتم. به شوخی گفت :"هی من میگم باید از این خونه فرار کنیم هی تو میگی نه" لبخندی روی لبانم نشست و بعد از آن، کل مسیر را ساکت بودیم. ☆☆☆ چند ساعتی میشد که رسیده بودیم. من بی قرار پشت درهای اتاق عمل رژه میرفتم و کامیلو حرکات مرا دنبال میکرد. ربکا فریاد زد:"میشه دو دیقه بشینی؟" ایستادم. اسکارلت لبخندی زد و اشاره کرد که کنارش بنشینم. "آبجی، تاحالا اینقدر مضطرب ندیده بودمت" چشمانم برقی زد. "نه اسکارلت مضطرب نیستم، فقط میدونی فکر کردن به اینکه قراره یه آبجی داداش دوقلو داشته باشم چقدر هیجان زدم میکنه؟" اسکارلت خندید."تو موقع بدنیا اومدن من و ربکا هم بودی، دیگه چیزی نیست که" "ولی قبول کن که دوقلوها یه چیز دیگهان" درحال صحبت کردن بودیم که درهای اتاق عمل باز شد. از جا پریدم و به سرعت به سمت دکتر رفتم. دکتر تختی را که دو نوزاد روی آن بودند را حمل میکرد. قلبم در گوش هایم میتپید. پتوی روی بچه هارا کنار زدم تا صورتشان را ببینم. آنها... واقعا ناز بودند."دکتر اینا خیلی خوبننن" دکتر لبخندی زد. "همینطوره." سپس به من نگاه کرد. "ولی میرنا اگه به ربکا بگم موقع تولدش گریه میکردی چون دیگه تنها دختر خانواده نبودی و مثل قبل بهت توجه نمیشه، چی میشه؟" بعد بلند بلند خندید. اما به نظر من اصلا خنده دار نبود. "میتونید بهش بگید دکتر. اون موقع کلا 3 سالم بود. بعدشم، اون همینجوریشم از من متنفره چیزی برای از دست دادن نیست." سپس از تخت فاصله گرفتم تا بقیه خواهر ها و برادرم هم بتوانند بچه ها را ملاقات کنند. به گوشهی سالن رفتم. عصای چوبیم را محکم در دست گرفتم و سعی کردم الماسش را روشن کنم. ولی مهم نبود چندبار تلاش کنم، این بار استثنائا روشن نمیشد و این اتفاق، خون را در رگانم منجمد کرد... Continued...
شخصیت ها : ★ کامیلو هریسون ☆ سن در زمان تولد دوقلوها : 15 / سن در باقی داستان : 19 ☆ قدرت : اکثر قدرت های خون آشامی ★ میرنا هریسون ☆ سن در زمان تولد دوقلوها : 14 / سن در باقی داستان : 18 ☆ قدرت : الهه طبیعته. میتونه عناصر طبیعتو به کنترل خودش دربیاره. با اون الماس عصاشم میتونه بفهمه آینده چطوری پیش میره ★ ربکا هریسون ☆ سن در زمان تولد دوقلوها : 12 / سن در باقی داستان : 16 ☆ قدرت : کنترل آب و مایعات ★اسکارلت هریسون ☆ سن در زمان تولد دوقلوها : 11 / سن در باقی داستان : 15 ☆ قدرت : یه سری آینه مخصوص داره که اگه بخواد از قدرتش استفاده کنه اونو جلوی دشمنش میگیره و کلون دشمنش به نفع اسکارلت میجنگه. همچنین میتونه هیپنوتیزم هم کنه ★ الیاد هریسون ☆ سن در سکانس بعد از تولد : 4 ☆ قدرت :؟ ★ الیکا هریسون ☆ سن در سکانس بعد از تولد : 4 ☆ قدرت :؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اگه خواستی داستان منم بخون به نام انتقام
سلام عالی کارت عالیه ادامه بده.....
راستش من یه زره خنگم.... و یه سری چیزارو
درست درک نکردم..... ولی ادامه بده... خیلی قشنگه
داستانت
درود
مرسیی❤️
نه خنگ نیستی، تو پارت اول خیلی چیزا مشخص نشدن بعدا میفهمی✨
واقعا خودت نوشتی؟
من همیشه دنبال داستان هایی که اینجور ژانر ها رو داشته باشن یا موضوعشون اینجوری باشه بودم
آره خودم نوشتم
واقعا؟ من خودمم عاشق این ژانرم. تلاشمو میکنم تا انتظاراتتونو برآورده کنم❤️✨
امیدوارم موفق باشی
خیلی خوبههههه
مرسییییی
عوا بلاخره پیداش کردم اینجااا😀✨️
سلاااااممم لیفااااا
سلاممم خانوم لوناااا😂
داستانت عالیه (:
مطمئنم میتونی یکی از
بهترین نویسنده ها بشی !🌷
همینجوری به کارت ادامه بده و
از خودت بهترین نویسنده رو بساز .🔮
با آرزوی موفقیت:لونا 🌷
واییی مرسیی❤️
خواهش می کنم:)
عالی✔️🌸
بهسرعتبکـمیدمــ🌱
ادمینـفــرشته،پینشمـ?🌺
2
3
4